در شب متافیزیک شعر چه گذشت؟
کارت خوب: کارت خوب: شب «متافیزیکِ شعر» اثر مهدی مظفّری ساوجی با اظهارات میرجلال الدّین کزّازی، بهاءالدّین خرّمشاهی، مسعود کیمیایی، شمس لنگرودی، احمد پوری و ابوالفضل جلیلی اجرا شد.
به گزارش کارت خوب به نقل از ایسنا، به مناسبت انتشار کتاب متافیزیک شعر، اثر مهدی مظفّری ساوجی، جلسهی سخنرانی و رونماییِ این کتاب از طرف مجلهی بخارا در تالار فردوسی خانهی اندیشمندان علوم انسانی اجرا شد. علی دهباشی به عنوان سردبیر مجلّهی بخارا و مدیر «شب های بخارا» جلسه را با این سخنان شروع کرد:
به نام خداوند جان و خرد
هفتصدوهفدهمین شب از «شب های بخارا» را در سه شنبه، چهاردهم آذرماه ۱۴۰۲، در تالار فردوسی خانهی اندیشمندان علوم انسانی شروع می نماییم. امشب به مناسبت انتشار کتاب متافیزیک شعر، که در ۱۵۰۰ صفحه و در سه مجلّد، اثر دوست دانشورمان، آقای مهدی مظفّری ساوجی از طرف انتشارات دیدآور پخش شده، گرد هم آمده ایم. شرح کوتاهی در معرفی تعدادی از مشخصات کتاب در متن دعوت نامه آمده است که در ضمن سخنرانی هایی که خواهید شنید، بیشتر با وجوه مختلف کتاب آشنا خواهید شد. خیرمقدم عرض می کنم خدمت استادان ارجمند که لطف کردند و دعوت ما را پذیرفتند؛ آقایان دکتر میرجلال الدّین کزّازی، بهاءالدّین خرّمشاهی، مسعود کیمیایی، شمس لنگرودی، احمد پوری، و ابوالفضل جلیلی که لطف کردند و دعوت مجلّهی بخارا را پذیرفتند. سخن را کوتاه می کنم. از آقای مظفّری ساوجی دعوت می کنم که در چند و چون کتاب و انتشارش بحث را شروع کنند.
در ادامه، مهدی مظفری ساوجی ضمن خیر مقدم به استادان و میهمانان، و تشکر از علی دهباشی که در تمام شب های سالیان اخیر، چراغ بخارا را روشن نگه داشته، درباب سالهای نگارش کتابش اظهار داشت: یادم است سال ۱۳۹۸ که هنوز کرونا شروع نشده بود، به فکر نوشتن کتابی دربارهی شعر افتادم. ماجرا هم از آنجا آغاز شد که تصمیم گرفتم مجموعهی نقدها و مقالاتی را که استاد بهاءالدّین خرّمشاهی بر کتاب های شعرم نوشته بودند، همراه با گزیده ای از اشعارم به انتخاب ایشان، در یک کتاب منتشر کنم. کتاب آماده شد و استاد هم گزیده ای از پنج شش دفتر شعری را که تا آن روز منتشر نموده بودم، انتخاب کردند. اسم کتاب را هم گذاشتیم زخم هایی روی مرهم و آنرا به آقای منوچهر حسن زاده، مدیر انتشارات مروارید تحویل دادم. دوسه هفته ای گذشت. یک روز تلفنم زنگ خورد. دیدم عارف، پسر آقای خرّمشاهی است. اظهار داشت: فلانی اگر امکان دارد از چاپ آن کتاب صرف نظر کن.
خوب، طبیعتاً آدم دوست دارد کتابی که درباره ی اش نوشته اند منتشر شود، به ویژه که مؤلف آن بهاءالدّین خرّمشاهی باشد. به هر حال، عارف مرا متقاعد کرد که از چاپ زخم هایی روی مرهم صرف نظر کنم. کتاب را از انتشارات مروارید گرفتم. منتها با شرطی که آقای حسن زاده گذاشت و گفت باید گزینه ای از اشعارت را با یک زندگی نامهی مختصر در اختیار ما بگذاری. گزینه را انتخاب کردم و منتخب دیدگاه های منتشرشده ام دربارهی شعر را در هشتادصفحه، بجای زندگی نامه در شروع گزینه قرار دادم. یکی دو روز بعد آقای حسن زاده زنگ زد و اظهار داشت: داستان حسین کرد شبستری نوشته ای. بیا این را ببر و زندگی نامه ات را در بیست سی صفحه بنویس و زود به ما برگردان. زندگی نامه را نوشتم و به مروارید تحویل دادم. بعد من ماندم و هشتاد صفحه ای که قرار بود بجای زندگی نامه چاپ شود. گفتم حالا با این هشتاد صفحه چه کار کنم. پیش خودم حساب کردم چهل پنجاه صفحه به آن اضافه کنم و صفحاتش را به صدوبیست سی صفحه برسانم و کتاب کوچکی دربارهی شعر منتشر کنم. نشان به آن نشان که آن صدوبیست سی صفحه در نهایت شد این کتاب سه جلدیِ ۱۵۰۰ صفحه ای که می بینید. کتابی که از اردیبهشت ۱۳۹۸ تا خرداد ۱۴۰۲، یعنی چهار سال تمام، هر روز از ساعت چهار، چهار و نیم بامداد مرا بیدار کرده و گاهی تا یازده دوازده شب اجازه نداده به هیچ چیزِ دیگری جز آن یا بهتر است بگویم جز او فکر کنم. انیس و مونس هم بودیم و الان گاهی دلم برای روزهایی که با او خلوت می کردم و ساعت ها با هم گفت وشنید می کردیم تنگ می شود.
میرجلال الدین کزازی به عنوان سخنران دوّم جلسه، متافیزیک شعر را کتابی شایستهی درنگ دانست و اظهار داشت: دید و داوری فراگیر من دربارهی این کتاب آنست که این دفتر، در پهنهی فرهنگ و کتاب، در این روزگار، در ایران، رخدادی است شایستهی درنگ. این نوشتارِ درازدامان، تا آنجا که من می دانم، در گونهی خود بی همانند است. هم از دید چندی، هم از دید چونی. یکی از دشوارترین، ستوه آورترین کارها آنست که ما بتوانیم در بین این دو، [یعنی] چندی و چونی، که با یکدیگر ناسازند، سازواری پدید بیاوریم. داد هر کدام را به شایستگی در هر جای که نیاز است بدهیم. هنگامی که چندی درمی گسترد، به ناچار چونی خوار و زار می شود. به همان سان، اگر چونی ژرفا بگیرد، چندی آن چنان که می باید بود، نخواهد شد. کم اند آفریده هایی که چندی و چونی در آنها ترازمند باشد. با آن شناختی که من از «متافیزیک شعر» یافته ام، این دفترهای سه گانه، بدین ترازمندی آراسته شده اند. نویسنده در پهنه ای گسترده به کند و کاو و چند و چون پرداخته است. کند و کاو و چند و چونی که بایستهی آن باریک بینی و ژرف نگری است. قلمرو پژوهش و اندیشیدنِ او جهان بینی جهانِ فراسویی و فَروَرینهی سخن و سَرواد بوده است. زمینه ای نغز نهان. به راستی کاری است دشوار که مردان، مظفّری ساوجی، در چنین زمینه ای که یکسره می توان گفت ژرفاست [و] دامنهی آن بسیار تنگ است، پژوهشی چنین گرانسنگ را آغاز نموده است و به سامان و عاقبت رسانیده است. یکی از خاصیت های والا در این آفریدهی اندیشه و پژوهش آنست که نویسنده، از هزاران سرچشمه و آبشخور، در نوشتن این دفترها سود جسته است. هر رویهی آنرا شما بخوانید، با چندین بازگشت، ارجاع، روبه رو می شوید. پژوهشی است پایه ور.
بی پیشینگی این پژوهشی، اگر فراخ بنگریم، خود خاصیت ای است دیگر والا در آن؛ پراکنده، بی سامان، به این زمینه، پیش تر پرداخته شده است، اما در گزارشی فراخ دامان، با ساختاری سنجیده، انداموار، تا آنجا که من می دانم نخست بار است که پژوهشی از اینگونه به انجام رسیده است. سه دیگر آنکه قلم را نفرسوده است؛ انشا ننوشته است. هر آن چه شما می خوانید، خواندنی است؛ چرا؟ برای اینکه آموختنی است.
بهاءالدّین خرمشاهی، سوّمین سخنران جلسه بود که نظرش را دربارهی کتاب متافیزیک شعر، با متنی که از طرف فرزندش، عارف خرّمشاهی خوانده شد، در همان شروع سخنرانی بیان کرد: نه به گمان، بلکه به اعتقادم، تا حالا در بین مراجع فارسی، اثری به جامعیّت و اهمیّت و فایده بخشیِ «متافیزیک شعرِ» مهدی مظفّری ساوجی، در زمینهی ادب پژوهیِ فلسفی نداشته ایم؛ اصطلاحِ «ادب پژوهیِ فلسفی» را خود مؤلّف اندیشمند و کوشای این مرجعِ فلسفی-ادبی به کار برده اند، با دیدگاه معتنابهی که به این دو ساحت از علم و هنر داشته اند و در دیباچهی کتاب شان به آن پرداخته و تصریح کرده اند که «شعر و فلسفه، از آنجائیکه هر دو مبتنی بر خلق جدید و خرق عادت اند، ما را به وجه یا وجوهی مشترک رهنمون می شوند. به عبارتی، زبانی که این دو برای بیان خویش برمی گزینند، از جنس زبان رایج و روزمرّه نیست که حوایجِ عرفی و عادّی را برطرف کند. بااینکه اجزا و عناصرِ کشف و شهودِ هر کدام، در ادراک و انعکاسِ جهان، مُغایر و مُباین با دیگری است؛ شعر، متّکی به تخیّل خلاق است و فلسفه، مبتنی بر تعقّلِ خلّاق.»
بهاءالدین خرمشاهی در فرازی دیگر از سخنرانی خود اضافه کرد: مؤلّفِ این اثر باارزش و وزین، حتّی اگر نام کتاب خودرا دانشنامهی فلسفی شعر گذارده بود جا داشت... از این مؤلّفِ دانشور و کوشا، مرجعِ ادبیِ ارجمندی نیز با عنوان «غزل اجتماعی معاصر» در ۳ جلد (که البته جلد سوّم، خود ۲ جلد و در مجموع، ۴ مجلّد است) انتشار یافته که سال گذشته، با تجدید نظر فراوان که ۶۰۰ صفحه به حجم کتاب در مقایسه با چاپ های پیشین افزود، از طرف ناشر همین کتابِ متافیزیک شعر، یعنی انتشارات دیدآور، در هیأتی شبیه همین کتاب، منتشر شد و در اندک زمانی به چاپ مجدد رسید.
خرمشاهی سخنرانی خودرا در آخر با استعانت از Lichtung (لیشتانگ)، یعنی اصطلاحی که مهدی مظفّری ساوجی از هایدگر وام گرفته به انجام رساند و اظهار داشت: هایدگر برای بیانِ Lichtung (لیشتانگ) از تمثیل استفاده می کند: وقتی به جنگل می رَوید یا حتّی در فیلمی مستند به تماشای جنگلی می نشینید، راه جُستن در انبوهِ درختانِ ریز و درشتی که شما را احاطه کرده اند، دشوار می نماید. در این حالت، متوجّه نوری می شوید که از لابه لای شاخ و برگِ درختان به درون می تابد و روشنایی خاصی را پدیدار می کند. این حالت را Lichtung (لیشتانگ) می گویند. به نظر هایدگر، بنیانگذاران فلسفه، نظیر افلاطون، بر تجربهی Lichtung (لیشتانگ) تأمل کرده اند، امّا مشکل آنست که این تجربه، در طیِ تاریخ فلسفه، نااندیشیده باقی مانده است. به باور او، بازنمودِ متافیزیکی، به شکرانهی همین نورِ هستی یا Lichtung (لیشتانگ) است که به این منظر دست می یابد. متافیزیک شعرِ مظفّری نیز از منظری، در حُکمِ همان نوری است که به گواه مرجع شناختی که در آخر جلد سوّم پخش شده، در انبوهِ شاخ و برگِ درختان ریز و درشتِ کتاب های ادبیات و هنر و فلسفه و روانشناسی و جامعه شناسی و سیاست و... که در طول قرون و اعصار ما را احاطه کرده اند و راه جُستن را دشوار می نمایند، به درون می تابد و روشنایی خاصی را پدیدار می کند. این روشنایی به ما اجازه می دهد که راه مان را در چنان انبوهه و انبوهی گم نکنیم و دست از تلاش و تکاپو در جست وجوی مقصد نکشیم. مؤلّفِ متافیزیک شعر بر آنست که در پرتو چنین نوری، ما را با خود در شناختِ وجوه مختلف شعر، یا وجوه مختلفی که پدیدآورندهی شعر است، همراه کند. وجوهی که مخاطب را از معابر و مسیرهایی چون هستی شناسی، معرفت شناسی، پدیدارشناسی، هرمنوتیک و... به مقصد که همانا شعر است می رساند. همان مقصدی که هُلدرلین (Friedrich Hölderlin)، آنرا موطنِ آدمی می دانست و بر آن بود که انسان در این جهان، شاعرانه منزل کرده است.
شمس لنگرودی به عنوان سخنران چهارم این جلسه، از کنارزدنِ غبارِ وزن و قافیه از روحِ شعر گفت و اشاره کرد که مهدی مظفّری ساوجی، با نگارش متافیزیک شعر، مبادرت به چنین کاری کرده است. لنگرودی در فرازهایی از سخنرانی خود اظهار داشت: در قدیم، در روزگاران گذشته، به جهت اینکه وزن را یاد بگیریم، کتاب هایی همچون فنون و صنایع ادبی یا عروض و قافیه بود و می شد وزن و قافیه و صنایع و فنون ادبی را بوسیله آنها آموخت و بعد شعر موزون هم گفت. مانند این شعر که بطورمثال در حمام ها می نوشتند:
هر که دارد امانتی موجود
بسپارد به بنده وقت ورود
نسپارد اگر شود مفقود
بنده مسئول آن نخواهم بود
بعد این را شعر می دانستند. چون وزن و قافیه اش درست بود. بله، وزن و قافیه را می شد بوسیله کتاب یاد گرفت، اما با وزن و قافیه نمی شود شاعر شد. در نهایت می شود همین شعر موزون و مقفّایی که گفتم در حمام ها می نوشتند. می دانید که اگر غبار وزن و قافیه را از روی نصف این شعرهای موزون و مقفّا کنار بزنید، می بینید حاوی همان نوع نگاهی هستند که در «هر که دارد امانتی موجود» دیده می شود. ارزش متافیزیک شعر آقای مظفّری هم در همین است که می خواهد به مخاطب بگوید که شعر چیزی نیست که در سطح جریان داشته باشد. این کتاب، در حقیقت، به همین می پردازد. به اینکه، آن چه در شعر لازم است، همان است که قدیم ها می گفتند جوهر شعر، که لزوماً ارتباطی به وزن و قافیه و آن چه مربوط به نظم می شود ندارد. شعر باید جوهر داشته باشد، نه فقط وزن و قافیه. این همان چیزی است که ایشان گفته اند متافیزیک شعر. یا من تصوّر می کنم بگوییم روح شعر. وزن و قافیه، جسم شعر را تشکیل می دهد و روح به شعر، نمی دمانَد. یعنی حافظ از این نظر حافظ نیست که وزن و قافیه اش خیلی خوب است. اگر قرار بود وزن و قافیه کسی را شاعر کند، رشید وطواط که در این زمینه کتاب نوشته، شاعرتر از حافظ می شد. چیزی که شعر را شعر می کند، نه وزن و قافیه، بلکه نظم است. نظم الزاماً به مدلول وزن و قافیه نیست، بلکه به مدلول هارمونی درونی بین کلمات است. یعنی تعادل و تناسبی که میان دوسه کلمه و تصویر وجود دارد. کتاب متافیزیک شعر که دوستان توضیحات خیلی خوبی دربارهی آن دادند، بطور تاریخی به این مساله می پردازد که در طول تاریخ، دربارهی روحِ شعر، چه بحث هایی شده و در حقیقت، بطور تاریخی این مقوله را بررسی نموده است. قبلاً در ایران چنین کتابی نبوده. فرق حافظ با خیلی از شاعران در تسلّطی است که بر زبان دارد. البته بر وزن و قافیه هم تسلّط دارد، اما آن چه حافظ را حافظ کرده، بیشتر همین تسلّط خاص بر زبان است. در حقیقت او با نوع متفاوت دخالت در زبان، به شعر، روح و جوهر می دمد. به قلمش می گوید «کلک خیال انگیز»؛ قلمی که خیال مرا برانگیخته می کند. این، شعر است. دخالت کردن در زبان، ربطی به وزن و قافیه ندارد. دخالت کردن در عرصهی زبان، همان چیزی است که شاملو در ایران آغاز کرد. ما شاعران بزرگی داشتیم. فیضی دکنی شعری دارد که خیلی زیباست، اما چرا حافظ نمی شود؟ به جهت اینکه فقط تخیّلش را در زبان، در ادب، و در واژه پیاده می کند. می گوید:
صوت قلمم در این شب تار
بس مدلول خفته کرده بیدار
می بینید تناسب در این شعر چه قدر عالی است! صوت قلم است، شب است، تاریک است و شاعر با صدای قلمش، معانی خوابیده را بیدار می کند. خیلی عالی است، اما حافظ نیست. چرا؟ چون این یک تخیّل عالی است که می شود به قول نورتروپ فرای اسمش را تخیّل فرهیخته گذاشت. فیضی دکنی تخیّل فرهیخته را از قوّه به فعل درمی آورد و می نویسد؛ دخالت در زبان نمی کند، یا اندکی می کند. در صورتیکه حافظ، اگر نگوییم سراسر، عمدتا در زبان دخالت می کند و ترکیباتی به وجود می آورد که اصلاً نبوده. یا اگر بوده، تغییراتی در آن داده که قبل از او کسی جرأت نداشته آن تغییرات را بر زبانِ شعر آورد. جناب مظفّری در نگارش متافیزیک شعر خیلی زحمت کشیده و همین قضیه، یعنی نگرش خلاقانهی ناشی از دخالت در زبان، در راستای تبلور روح و جوهر شعر را بررسی نموده. مجدداً تبریک می گویم به مهدی مظفّری ساوجی.
مسعود کیمیایی که نتوانسته بود بصورت حضوری در جلسه حاضر شود و سخنرانی خودرا در قالب فیلمی ارسال کرده بود به آشنایی و دوستی خود با مهدی مظفری پرداخت و اظهار داشت: آن چه می ماند مهدی مظفّری ساوجی است که من ایشان را از سال ۱۳۸۳، ۸۴ می شناسم. در این شناخت ها که همچنین بیشتر شد، من دیدم در اقیانوس کتاب های نوشته و در اقیانوس کتاب های ننوشته یک نفر دارد شنا می کند و غرق نمی گردد. او به راستی با کتاب است. اصلاً عجین شده با کتاب است؛ با فهم است؛ با دانستگی است. متافیزیک شعر، که برایش نوشتم، مرا یاد اسفار اربعه انداخت. اما خیلی متفاوت تر از آنست. خیلی مال امروز است. درست است که از دل کلاسیک ترین واژه ها استفاده می نماید، موضوعات خیلی قدیمی را استفاده می نماید، ولی تراش شان می دهد برای امروز. باید امروزی ها ببینند، جوان ها ببینند. حرف اوّلش این است که فلسفه در ناتوانی خودش به شعر پیوند می خورد... و حالا قدرت های پنهان و قدرت های آشکار در فلسفه مقرر است پابه پا شوند و این فلسفه وارد شعر شود. آیا فلسفه نیاز دارد که به شعر ورود بکند؟ یا نه، به شعر کمک می کند؟ هیچ کدام. هیچ کدام.
شعر با مردم حرکت می کند. در تاریخ خودش متولد می شود. شعری که در تاریخ خودش متولّد شود، باید حرف تاریخ خودش را بزند. و در حرفِ تاریخ خودش، فلسفه سخت وارد می شود. نمی تواند وارد شود. وقتی ما به فلسفه نگاه می نماییم، می بینیم که این دانش، در تکّه تکّه های تاریخ وجود دارد؛ در همهی تاریخ وجود ندارد. حالا مهدی مظفّری ساوجی با کشمکش این ها را کنار هم می گذارد. تو یا قبول می کنی یا قبول نمی کنی. ولی نمی توانی این کشمکش را قبول نکنی. نمی توانی این دانستگی را قبول نکنی. سخت به هم حدیده شده اند به قول قدیمی ها. من سفارش می کنم این کتاب را بخوانید...
راجع به شعر نمی توان تعریف داد. شعر با خودش است. معنای شعر، شعر است. معنای شعر را نباید از بیرون آورد. از درون خودش باید حس کرد. وقتی می گوییم سینمای شاعرانه، یعنی سینمایی که برسد به همان تعریفی که تو از شعر نمی توانی بدهی. برسد به آنجا. آن سینما، سینمای شعر است. وگرنه این که شعر را برای سینما تعریف کنی و پلان هایت را طوری بگیری که شعرگونه بشود، اسمش سینمای شاعرانه نیست. حالا آخرش به کجا می رسد؟ می رسد به پاییز؛ می رسد به درخت؛ می رسد به منظره. نه! وسعت، خیلی بیشتر است. ما وقتی می گوییم شکسپیر، می بینیم چه قدر این تئاتر و شعر در هم گره خورده اند؛ با هم اند. اصلاً نمی شود این ها را از هم جدا کرد. یک زایمان است. راجع به سینمای شعرگونه یا تئاتر شعرگونه یا موسیقی شعرگونه می شود ساعت ها صحبت کرد. موسیقی شعرگونه که اصلاً یک وسعت عجیب و غریبی دارد. یک جاهایی است که شوپن به شعر نزدیک می شود. یک جاهایی است که بطورمثال به همان اندازه که داستایفسکی با آدم خودش، با راسکلنیکف، به شعر نزدیک می شود، در موسیقی فرضاً گوستاو مالر در آوازهای زمینی به شعر نزدیک می شود. گوستاو مالر هم مثل شوپن، نُه سمفونی دارد...
این ها را گفتم که نزدیک کنم کتاب ساوجی را به شعری که گستردگی اش تا همه جا می رود. سر به همه جا دارد. ما نگاه می نماییم می بینیم بعضی وقت ها به حافظ، به ناصر خسرو، به ترجمهی خوب [جوزپه] اونگارتی، یا به [چزاره] پاوزه با فارسی خوبش می رسد. یا می بینیم که تمام سلاح هایی که هنرهای دیگر دارند، شعر دارد. یعنی حضورش همه جا می تواند باشد. در خون آلودترین و در پاک ترین لحظه ها. قاب ندارد و ساوجی در کتابش، در متافیزیک شعر، این ها را به قول قدیمی ها به هم خورانده؛ جاانداخته؛ جاافتاده؛ دو موضوع جدا، با رنگ آمیزی جدا، و اصلاً با جاده های جدا را در هم تنیده است. سَفَر به شهرهایی که اصلاً نزدیک یکدیگر هم نیستند؛ ولی این ها را به هم نزدیک کرده. زحمت کشیده. زحمت کشیده.
احمد پوری، سخنران ششم «شب متافیزیک شعر» بود. پوری به رازوارگی شعر و نسبتش با متافیزیک و جوهر این هنر پرداخت و اظهار داشت: این که شعر رازی است، در این شک نداریم. یعنی چه رازی است؟ اگر از همهی ما بپرسند شعر چیست؟ می گوییم خوب، شعر، شعر است دیگر. یا اگر بپرسند نثر چیست؟ می گوییم نثر هم نثر است دیگر. ولی وقتی ما واقعاً می خواهیم به شعر بپردازیم و کشف نماییم که این پدیده چیست، می بینیم در بیانِ ماهیّت آن درمی مانیم. نه فقط ما، به عنوان خوانندگان شعر، که حتّی خود شاعر هم در بیان تعریف و ماهیّت شعر، ناتوان است. نمونهی این درماندگی در تعریف و ماهیّت شعر را زیاد دیده ایم. حتّی حافظ هم در این زمینه اظهار ناتوانی کرده است:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و وی در فغان و در غوغاست
یا قبل از او، مولوی:
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
پس این شعر چیست؟ باید یک عالَمِ دیگر باشد. باید برای گفتن یا سرودن آن به یک عالَمِ دیگر رفت. این مسئله که خوشبختانه این کتاب، یعنی متافیزیک شعر آقای مظفّری هم به آن پرداخته و در جست وجوی چون و چرای آن برآمده و بسیار هم کمک می نماید، همیشه بوده است. به اعتقاد من، زیباترین شکایتی که در آن از ابهام در تعریف و ماهیّت شعر سخن گفته شده، مربوط به مولوی است:
چون چنگم و از زمزمهی خود خبرم نیست
اسرار همی گویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همی سازم و بازار ندانم
در این کتاب، که خواندن آنرا آغاز نموده ام، البته هنوز سه جلد را تمام نکرده ام و تا نیمه های کتاب اوّل رسیده ام، به مباحثی برخوردم که حیرت کردم. گویا بسیاری از بحث هایی که ما فکر می کردیم بحث های سالهای اخیر است، از زمان افلاطون و ارسطو بوده. بطورمثال وزن و جوهر شعر که اینجا به اندازهی کافی دربارهی آن صحبت شد. کتاب آقای مظفّری از این نظر برای من بسیار جالب بود. یا مباحث مربوط به نظم و شعر؛ این که چه کسانی ناظم اند و چه کسانی شاعر. جناب شمس لنگرودی در این حوزه توضیحات خیلی خوبی دادند. به هر حال، در این کتاب، چیزی که برای من خیلی جالب بود، این بود که همهی آن مسائلی که فکر می کردم مال دوران اخیر است و قبلاً این مسائل نبوده، دیدم که از روزگار یونان باستان، بسیار دقیق مطرح شده و بحث شده و چه بحث های جالبی. واقعاً ممنون. من تا اینجا، یعنی تا نیمهی جلد اوّل که خوانده ام خیلی یاد گرفته ام. خیلی تبریک می گویم آقای مظفّری. امیدوار هستم که پس از این کارتان که کار بسیار ارزشمندی است، شاهد کارهای باارزش دیگر شما باشیم.
سخنران آخر جلسه، ابوالفضل جلیلی بود؛ سینماگر مؤلّفی که فیلم های بسیاری را در کارنامهی خود دارد و جوایز بین المللی بسیاری را کسب کرده است. جلیلی از دوستی خود با مؤلّف متافیزیک شعر گفت و همنشینی هایی که با این شاعر و پژوهشگر داشته و دارد: من با مهدی مظفّری دوستم. گاهی با هم می نشینیم و چیزهایی تعریف می نماییم. هفتهی گذشته که به خانه ام آمده بود، صحبت این جلسه شد و به من گفت بیا اینجا. گفتم: من نه شاعرم، نه سوادش را دارم. برای چه بیایم؟
اظهار داشت: تو سینماگر مؤلفی و سینمایت هم به شعر نزدیک است. من هم در صفحاتی از این کتاب به رابطهی شعر و سینما و سینمای شاعرانه پرداخته ام. بیا دربارهی همین موضوع صحبت کن. به هر حال، امروز عصر که به سمت این جلسه راه افتادم، پیش خودم گفتم سخنرانی من در این مجلس، چه قدر برای خودم جالب خواهد بود. اصلاً من در یک چنین جمعی چه می خواهم بگویم. بعد فکر کردم وجودم در این نشست، مثل آدمی است که در یک هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ چهارموتوره و خیلی قدرتمند نشسته، با تعداد زیادی مسافر ادیب و سخنور و دانا. مهدی مظفّری هم کاپیتان این هواپیماست. یک دفعه آنجا که دیگر همه خسته شده اند و حوصلهی مسافران سررفته، بلند می شود می آید یقهی من را می گیرد و می گوید بنشین توی کابین و لَندینگ کن! یعنی هواپیما را بنشان.
می گویم: مهدی من نمی توانم، کار من نیست.
می گوید: نگران نباش ابوالفضل، من کنارت هستم. تو فقط هواپیما را بنشان.
به هر حال، گفتم باشد. و آمدم. حالا آمده ام که هواپیما را در فرصت های آخر بنشانم. اگر زیاد تکان خورد یا اتّفاقی افتاد ببخشید (خندهی حضّار)...
آدم ها غالباً تجربه هایی از حضور دارند. حالا یکی کمتر، یکی بیشتر. تجربه هایی که اغلب در غیاب از خود رخ می دهد. یعنی تا وقتی آدم در بند خود است، خبری از حضور نیست. من هم با دیدن تصویری بدون صوت از علامه طباطبایی در آزمایشگاه تلویزیون، به یک چنین تجربه ای رسیدم. تصویری که دست مرا گرفت و کم کم انگار دریچه ای باز شد و فهمیدم حضور یعنی چه. این تجربه همان درک متافیزیکی از زندگی است که گاهی در شعر و سینما یا اَشکال دیگر بیان هم منعکس می شود. بطورمثال برای خود من یکی از این تجربه ها مربوط می شود به سالهای بسیار دور؛ به روز امتحان بازیگری در دانشکدهی هنرهای دراماتیک. روزی که عزت الله انتظامی و علی نصیریان و رکن الدّین خسروی و اسماعیل شنگله قرار بود از دانشجویان علاقمند به بازیگری امتحان بگیرند. به خاطر بینشی که آن زمان، گروهی از مردم از هنرپیشگی داشتند و سینما را حرام می دانستند، بامداد روز امتحان، پس از آن که مادرم گفت اگر بروی شیرم را حلالت نمی کنم، تصمیم گرفتم بروم و به خدا گفتم اگر قبول شدم، نمی روم. به هر حال رفتم. همین که وارد صحنه شدم، آن قدر نور زیاد بود که یک لحظه اصلاً به عالَمِ دیگری رفتم. یعنی دیدم دیگر هیچ کس را نمی بینم. آن همه آدم پایین نشسته بودند، انتظامی و نصیریان و... هیچ کدام را اصلاً نمی دیدم. به قول سعدی: گفتی از این جهان به جهان دگر شدم. یعنی به نقطهی انقطاع رسیدم و از همه بریدم. گویی منم و یک حضور. برای همین همیشه می گویم تئاتر، حضورش بر سینما می چربد:
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
یادم هست دو متن داده بودند که باید یکی را برای اجرا انتخاب می کردیم. یک متن از شکسپیر بود و یک متن هم از بهرام بیضایی. من متن بیضایی را انتخاب کردم و آنرا طوری روی صحنه اجرا کردم که واقعاً از فیزیک به متافیزیک رفتم.
اما در پایان، مهدی مظفّری مرا دعوت کرده که دربارهی متافیزیک شعر صحبت کنم. حالا فردا می گوید: ابوالفضل تو آمدی فقط راجع به خودت گفتی. این هایی که گفتم البته بی ارتباط با متافیزیک شعر نیست. به هر حال، راستش من شعری شنیده ام که به نظرم متافیزیک ترین شعری است که تا امروز به گوشم خورده. البته تا پیش از این جلسه، تعریف و تصوّر دیگری از شعر داشتم و فکر می کردم وزن و قافیه است که شعر را به وجود می آورد و اگر شعری وزن و قافیه نداشته باشد اصلاً شعر نیست و بطورمثال اگر چنین شعری می شنیدم یا می خواندم که:
آه ای سپید
من در تو می رفتم
تاریکی شاخه ها را می شکست و...
می گفتم اینکه شعر نشد. بالاخره شعر باید مثل حافظ یک وزن و قافیه و حرکت و ریتمی داشته باشد که خوب، خوشبختانه امروز آقایان صحبت کردند و من یاد گرفتم و جوابم را گرفتند و فهمیدم که شعر، نباید حتما دارای وزن و قافیه باشد و چیزی که در اصل، شعر را شعر می کند، جوهر یا همان روحی است که مهدی هم در کتابش به آن پرداخته و اسمش را گذاشته متافیزیک شعر.
برگردم به شعری که گفتم متافیزیک ترین شعری است که شنیده ام. اتّفاقاً این شعر هم وزن و قافیه ندارد و اصلاً شعر در مفهوم متداول نیست. بیشتر حس شاعرانه ای است که پس از شنیدن یا خواندن آن به آدم القا می شود. خاطرهی دبیر بازنشسته ای از یک جلسهی امتحان انشاء در مدرسهی راهنمایی است. دبیری که در آن جلسه نقش ممتحنه یا مراقب را داشته. این شخص تعریف می کرد که آن زمان، امتحانات را خیلی سخت می گرفتند و مثل حالا نبود که کیلویی دکترا بدهند. گویا امتحان ششم بود و موضوع انشاء هم تعریف شجاعت با ذکر یک مثال. ورقه ها را پخش می کنند. دو دقیقه بعد، یکی از دانش آموزان بلند می شود و می گوید: بفرمایید!
ورقه را می دهد و بیرون می رود. ممتحنه می گوید نگاه کردم دیدم ورقه بطورکامل سفید است و تنها یک جمله روی آن نوشته شده: «شجاعت یعنی این».
این، متافیزیک ترین شعر یا حس شاعرانه ای بود که من با شنیدن آن دریافت کردم. تقدیم به همهی شما و مهدی مظفّری.
منبع: goodcard.ir
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب